دلم به وزن آفرینش گرفته است ... حدیث جدایی یا نزدیکی نیست ... ! قدر یکدیگر را نمی دانیم ... در دنیایی کوچک هر یک به اندازه قلب خویش گرفتاریم ... « از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید ... از عادات انسانیش نمی پرسند ... از خویشتنش نمی پرسند ... » کاشکی مثل روزهای عید هر روزمان را .. هر لحظه مان را لبریز از عشق قناعت گونه صرف می کردیم ... و بین دلهایمان این همه گله دیوار نشده بود ... کاشکی روزهای واپسین عاشقی فرصتهای غنیمتمان بود ... یکدیگر را می فریبیم .. دل خویش را یک بار هم که دریایی می کنیم طوفانی میشود ! می خورد به صخره ها می تازد... ویران می کند ... چرا ما یاد نگرفته ایم قانون وفاداری را .... چرا سخت شده است گذشت و گذشتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن بی شائبه ... بی محابا ... بی پروا ... دلم گرفته است به وزن آفرینش