وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه
کسی نقش تو را خواهد شست ؟
----------------------------------------------------
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
------------------------------------------
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
-----------------------------------------------------
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
----------------------------------------------
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
------------------------------------
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
دادن دستت که و تکان
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را
عجیب !عاقبت مرد؟ که
افسوس
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جان مرا جنگل
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
-----------------------------------------------------
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
حمید مصدق