عشق اتش سوزان است و بحر بی کران است. هم جان است
و هم جان را جانان، قصه ی بی پایان است و درد بی درمان، عقل در ادراک وی حیران است
و دل از دریافت وی ناتوان، نهان کننده عیان است و عیان کننده نهان، روح روح است و فتوح فتوح،
لیک روح اجساد و حیات فواد افراز جان است. اگر خاموش باشد دلش چاک کند
و از غیر خودش پاک کند و اگر بخروشد وی را زیر و زبر کند
و از قصه ی وی کوی و شهر را خبر کند. هم آتش است و هم آب. هم ظلمت است و هم آفتاب.
عشق درد نیست لیکن به درد آرد، چنان که علت حیات است، هم چنان مسبب ممات است،
هر چند مایه راحت است، پیرایه آفت است.
محبت محب را سوزد نه محبوب را و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را:
آن کس که کمال عشق بشناخت معشوق به ذل عشق بشناخت